جهل نگهبان دروازه روستا بود

روزی " #اندوه " به روستای ما آمد ، "گفتیم #رهگذر است ! "
#ماند! گفتیم مسافر است و خستگی در میکند و میرود ، باز هم #ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ذخیره #امیدمان"
گفتیم : #مهمان بدقدمیست ! دو سه روز دیگر میرود ...
و باز هم #ماند و #ماند و #ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان .
حال اندوه #کد_خدا شده و تمام کوچه ها بوی " #آه " میدهد .
تمام #امیدها را بلعید و بجایش " #حسرت " در دلها انبار کرد .
پیرترها هنوز به یاد دارند :
" روزی که #اندوه آمد ، " #جهل " نگهبان دروازه روستا بود ....
#خاص
دیدگاه ها (۵)

تو ...

بوته ی یاس

چه می شود با آمدنت این پاییز را بهار کنی امام زمانم

پاییز می رسد که باز هم عاشق کند مرا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط